جدول جو
جدول جو

معنی چشم نهادن - جستجوی لغت در جدول جو

چشم نهادن
به کسی یا چیزی چشم داشتن و منتظر بودن، نگاه کردن و مراقب بودن
تصویری از چشم نهادن
تصویر چشم نهادن
فرهنگ فارسی عمید
چشم نهادن
(کَ دَ / دِ کَ دَ)
مواظب و مراقب بودن. در اصطلاح عوام، پاییدن. وقوع امری یا حادثه ای را منتظر بودن: همیشه چشم نهاده بودی تا پادشاهی بزرگ و جبار بر چاکری خشم گرفتی. (تاریخ بیهقی) ، دیده بکسی یا چیزی دوختن. رجوع به چشم نهاده شود
لغت نامه دهخدا
چشم نهادن
مواظب بودن مراقب بودن
تصویری از چشم نهادن
تصویر چشم نهادن
فرهنگ لغت هوشیار
چشم نهادن
((~. نَ دَ))
مواظب بودن، مراقب بودن
تصویری از چشم نهادن
تصویر چشم نهادن
فرهنگ فارسی معین
چشم نهادن
منتظرماندن، انتظار کشیدن، چشم به راه بودن
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گام نهادن
تصویر گام نهادن
قدم گذاشتن، راه رفتن و پا گذاشتن در جایی، قدم نهادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چشم نهاده
تصویر چشم نهاده
کسی که به چیزی نظر داشته باشد، آنکه پیوسته به کسی یا چیزی نگاه کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قدم نهادن
تصویر قدم نهادن
کنایه از راه رفتن و پا گذاشتن در جایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چشم نهان
تصویر چشم نهان
بینش آگاهانه و توام با خرد، چشم بصیرت، برای مثال به چشم نهان، بین نهان جهان را / که چشم عیان بین نبیند نهان را (ناصرخسرو - ۱۰)
فرهنگ فارسی عمید
(یَ خوا / خا تَ)
نامیدن. اسم گذاشتن. (ناظم الاطباء). تسمیه. نام گذاشتن:
که خضرا نهادند نامش ردان
همان تازیان نامور بخردان.
فردوسی.
نام نهی اهل علم و حکمت را
رافضی و قرمطی و معتزلی.
ناصرخسرو.
گر حور و آفتاب نهم نام تو رواست
کاندر کنار حوری و اندر بر آفتاب.
انوری.
، نام باقی گذاشتن. شهرت نیک یافتن. نام نیک و ذکر خیر از خودبجا گذاشتن
لغت نامه دهخدا
(گَ تَ)
طی طریق کردن. راه رفتن:
روزی مگر به دیدن سعدی قدم نهی
تا در رهت به هر قدمی مینهد سری.
سعدی.
گر قدم بر چشم من خواهی نهاد
دیده بر ره می نهم تا میروی.
سعدی.
در هر قدم که می نهد آن سرو راستین
حیف است اگر به دیده نروبند راه را.
سعدی.
مگوی و منه تا توانی قدم
نه ز اندازه بیرون و ز اندازه کم.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ/ دِ شُ دَ)
ترسیدن. (آنندراج) :
از بیخودی امروز ز خودچشم نمودیم
از بهر همین روی بدیوار نشستیم.
خان خالص (از آنندراج).
، ملامت کردن و سرزنش نمودن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(پَ زَ دَ)
دام گستردن. دام چیدن. دام کشیدن. دام انداختن. تعبیه کردن دام. دام زدن. (آنندراج) :
چون شمارندم امین و رازدان
دام دیگرگون نهم در پیششان.
مولوی.
کس دل باختیار بمهرت نمی دهد
دامی نهاده ای و گرفتار می کنی.
سعدی.
صوفی نهاد دام وسر حقه باز کرد
بنیاد مکر با فلک حقه باز کرد.
حافظ.
برو این دام بر مرغی دگر نه
که عنقا را بلندست آشیانه.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(سُ تَ)
تخم کردن. تخم گذاشتن جانوران اعم از ماکیان و جز آن:
خود هیچ کرم بید شنیده ست هیچکس
کو تار بست و تخم نهاد و حصار کرد.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 152)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ مِ نِ / نَ)
چشم باطن. دیدۀ دل. مقابل چشم عیان که چشم ظاهر باشد:
بچشم نهان، بین نهان جهان را
که چشم عیان بین نبیند نهان را.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(خَ / خِ وَ دَ)
گذاشتن شمع و روشن ساختن آن. نصب شمع و افروختن آن:
نهادند شمع و برآمد به تخت
همی بود لرزان چو شاخ درخت.
فردوسی.
در بابل اگر نهند شمعی
زینجا بکنم به باد سردش.
خاقانی.
هر آن شمعی که در مجلس نهی با روی او ساقی
چو خود را در میان بیند روان برخیز و بنشانش.
حافظ (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
پشت دادن. تساند. استناد
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ نِ / نَ دَ / دِ)
کسی که چشم بر چیزی نهاده باشد: و برادرزاده ای داشت درویش بود اما توانا و چشم بر مال عم نهاده. (قصص الانبیاء ص 118). رجوع به چشم نهادن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ مَ دَ)
رسم گذاشتن. وضع قانون وقاعده و قرار. آیین و شیوه بنیان نهادن. گذاشتن شیوه و طریقۀ نو. قرار دادن اصول و اسلوب:
همی گفت کاین رسم کهبد نهاد
ازین دل بگردان که بس بد نهاد.
ابوشکور بلخی.
رسمی نهاد عشقش بر من که سال و ماه
شو صبر خود فروش و غم عشق من بخر.
موقری.
چو بر هفت شد رسم میدان نهاد
هم آورد و هم رسم چوگان نهاد.
فردوسی.
روز نخست که مرا خوارزمشاه کدخدایی داد رسم چنان نهاد که هر روز من تنها پیش او شدمی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 336).
نکوکار و بادانش و راددوست
یکی رسم ننهد که آن نانکوست.
اسدی.
رسم تقوی می نهد در عشقبازی رای من
کوس غارت می زند در ملک تقوی روی تو.
سعدی.
فرهاد کرد کار فغانی که در وفا
رسمی چنان نهاد که نتوان از آن گذشت.
فغانی.
- رسم بد نهادن، قاعده نااستوار و ناخوب گذاشتن. وضع قاعده و قانون نامناسب: نمک به قیمت گیرد تا ده خراب نشود و رسم بد ننهد. (گلستان).
ورجوع به رسم گذاشتن شود
لغت نامه دهخدا
(زَ کَ دَ)
قدم گذاشتن. قدم برداشتن: تا خواجه احمد حسن زنده بود گامی فراخ نیارست نهاد. (تاریخ بیهقی).
آنها که پای در ره تقوی نهاده اند
گام نخست بر در دنیا نهاده اند.
عطار.
چو آب از اعتدال افزون نهد گام
ز سیرآبی بغرق آرد سرانجام.
نظامی.
گوید که تو از خاکی ما خاک توئیم اکنون
گامی دو سه بر ما نه، اشکی دو سه هم بفشان.
خاقانی.
گام در صحرای دل باید نهاد
ز آنکه درصحرای گل نبود گشاد.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(اَ کَ دَ)
قراردادن چوب. وضع کردن چوب. شحط. شحوط. مشحط. چوبی را درپهلو و بیخ رز نهادن تا بدان بر وادیج خود برآید
لغت نامه دهخدا
تصویری از نام نهادن
تصویر نام نهادن
اسم گذاشتن تسمیه: (واین مجموعه رالباب الالباب نام نهاد)، نام باقی گذاشتن نام نیک یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
گام گذاردن قدم گذاشتن: هر که در راه او نهادی گام گشتی از زخم تیغ دشمنکام. (هفت پیکر. ارمغان)، روانه شدن رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پشت نهادن
تصویر پشت نهادن
پشت دادن استناد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چشم نمودن
تصویر چشم نمودن
ترسیدن، ملامت کردن سرزنش نمودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسم نهادن
تصویر اسم نهادن
نام گذاشتن نام نهادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چشم نهاده
تصویر چشم نهاده
کسی که چشم بچیزی دوخته باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قدم نهادن
تصویر قدم نهادن
پا گذاشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جرم نهادن
تصویر جرم نهادن
((جُ. نَ دَ))
مجرم شناختن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پشت نهادن
تصویر پشت نهادن
((~. نَ دَ))
پشت دادن، استناد
فرهنگ فارسی معین