مواظب و مراقب بودن. در اصطلاح عوام، پاییدن. وقوع امری یا حادثه ای را منتظر بودن: همیشه چشم نهاده بودی تا پادشاهی بزرگ و جبار بر چاکری خشم گرفتی. (تاریخ بیهقی) ، دیده بکسی یا چیزی دوختن. رجوع به چشم نهاده شود
مواظب و مراقب بودن. در اصطلاح عوام، پاییدن. وقوع امری یا حادثه ای را منتظر بودن: همیشه چشم نهاده بودی تا پادشاهی بزرگ و جبار بر چاکری خشم گرفتی. (تاریخ بیهقی) ، دیده بکسی یا چیزی دوختن. رجوع به چشم نهاده شود
نامیدن. اسم گذاشتن. (ناظم الاطباء). تسمیه. نام گذاشتن: که خضرا نهادند نامش ردان همان تازیان نامور بخردان. فردوسی. نام نهی اهل علم و حکمت را رافضی و قرمطی و معتزلی. ناصرخسرو. گر حور و آفتاب نهم نام تو رواست کاندر کنار حوری و اندر بر آفتاب. انوری. ، نام باقی گذاشتن. شهرت نیک یافتن. نام نیک و ذکر خیر از خودبجا گذاشتن
نامیدن. اسم گذاشتن. (ناظم الاطباء). تسمیه. نام گذاشتن: که خضرا نهادند نامش ردان همان تازیان نامور بخردان. فردوسی. نام نهی اهل علم و حکمت را رافضی و قرمطی و معتزلی. ناصرخسرو. گر حور و آفتاب نهم نام تو رواست کاندر کنار حوری و اندر بر آفتاب. انوری. ، نام باقی گذاشتن. شهرت نیک یافتن. نام نیک و ذکر خیر از خودبجا گذاشتن
طی طریق کردن. راه رفتن: روزی مگر به دیدن سعدی قدم نهی تا در رهت به هر قدمی مینهد سری. سعدی. گر قدم بر چشم من خواهی نهاد دیده بر ره می نهم تا میروی. سعدی. در هر قدم که می نهد آن سرو راستین حیف است اگر به دیده نروبند راه را. سعدی. مگوی و منه تا توانی قدم نه ز اندازه بیرون و ز اندازه کم. سعدی
طی طریق کردن. راه رفتن: روزی مگر به دیدن سعدی قدم نهی تا در رهت به هر قدمی مینهد سری. سعدی. گر قدم بر چشم من خواهی نهاد دیده بر ره می نهم تا میروی. سعدی. در هر قدم که می نهد آن سرو راستین حیف است اگر به دیده نروبند راه را. سعدی. مگوی و منه تا توانی قدم نه ز اندازه بیرون و ز اندازه کم. سعدی
دام گستردن. دام چیدن. دام کشیدن. دام انداختن. تعبیه کردن دام. دام زدن. (آنندراج) : چون شمارندم امین و رازدان دام دیگرگون نهم در پیششان. مولوی. کس دل باختیار بمهرت نمی دهد دامی نهاده ای و گرفتار می کنی. سعدی. صوفی نهاد دام وسر حقه باز کرد بنیاد مکر با فلک حقه باز کرد. حافظ. برو این دام بر مرغی دگر نه که عنقا را بلندست آشیانه. حافظ
دام گستردن. دام چیدن. دام کشیدن. دام انداختن. تعبیه کردن دام. دام زدن. (آنندراج) : چون شمارندم امین و رازدان دام دیگرگون نهم در پیششان. مولوی. کس دل باختیار بمهرت نمی دهد دامی نهاده ای و گرفتار می کنی. سعدی. صوفی نهاد دام وسر حقه باز کرد بنیاد مکر با فلک حقه باز کرد. حافظ. برو این دام بر مرغی دگر نه که عنقا را بلندست آشیانه. حافظ
گذاشتن شمع و روشن ساختن آن. نصب شمع و افروختن آن: نهادند شمع و برآمد به تخت همی بود لرزان چو شاخ درخت. فردوسی. در بابل اگر نهند شمعی زینجا بکنم به باد سردش. خاقانی. هر آن شمعی که در مجلس نهی با روی او ساقی چو خود را در میان بیند روان برخیز و بنشانش. حافظ (از آنندراج)
گذاشتن شمع و روشن ساختن آن. نصب شمع و افروختن آن: نهادند شمع و برآمد به تخت همی بود لرزان چو شاخ درخت. فردوسی. در بابل اگر نهند شمعی زینجا بکنم به باد سردش. خاقانی. هر آن شمعی که در مجلس نهی با روی او ساقی چو خود را در میان بیند روان برخیز و بنشانش. حافظ (از آنندراج)
رسم گذاشتن. وضع قانون وقاعده و قرار. آیین و شیوه بنیان نهادن. گذاشتن شیوه و طریقۀ نو. قرار دادن اصول و اسلوب: همی گفت کاین رسم کهبد نهاد ازین دل بگردان که بس بد نهاد. ابوشکور بلخی. رسمی نهاد عشقش بر من که سال و ماه شو صبر خود فروش و غم عشق من بخر. موقری. چو بر هفت شد رسم میدان نهاد هم آورد و هم رسم چوگان نهاد. فردوسی. روز نخست که مرا خوارزمشاه کدخدایی داد رسم چنان نهاد که هر روز من تنها پیش او شدمی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 336). نکوکار و بادانش و راددوست یکی رسم ننهد که آن نانکوست. اسدی. رسم تقوی می نهد در عشقبازی رای من کوس غارت می زند در ملک تقوی روی تو. سعدی. فرهاد کرد کار فغانی که در وفا رسمی چنان نهاد که نتوان از آن گذشت. فغانی. - رسم بد نهادن، قاعده نااستوار و ناخوب گذاشتن. وضع قاعده و قانون نامناسب: نمک به قیمت گیرد تا ده خراب نشود و رسم بد ننهد. (گلستان). ورجوع به رسم گذاشتن شود
رسم گذاشتن. وضع قانون وقاعده و قرار. آیین و شیوه بنیان نهادن. گذاشتن شیوه و طریقۀ نو. قرار دادن اصول و اسلوب: همی گفت کاین رسم کهبد نهاد ازین دل بگردان که بس بد نهاد. ابوشکور بلخی. رسمی نهاد عشقش بر من که سال و ماه شو صبر خود فروش و غم عشق من بخر. موقری. چو بر هفت شد رسم میدان نهاد هم آورد و هم رسم چوگان نهاد. فردوسی. روز نخست که مرا خوارزمشاه کدخدایی داد رسم چنان نهاد که هر روز من تنها پیش او شدمی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 336). نکوکار و بادانش و راددوست یکی رسم ننهد که آن نانکوست. اسدی. رسم تقوی می نهد در عشقبازی رای من کوس غارت می زند در ملک تقوی روی تو. سعدی. فرهاد کرد کار فغانی که در وفا رسمی چنان نهاد که نتوان از آن گذشت. فغانی. - رسم بد نهادن، قاعده نااستوار و ناخوب گذاشتن. وضع قاعده و قانون نامناسب: نمک به قیمت گیرد تا ده خراب نشود و رسم بد ننهد. (گلستان). ورجوع به رسم گذاشتن شود
قدم گذاشتن. قدم برداشتن: تا خواجه احمد حسن زنده بود گامی فراخ نیارست نهاد. (تاریخ بیهقی). آنها که پای در ره تقوی نهاده اند گام نخست بر در دنیا نهاده اند. عطار. چو آب از اعتدال افزون نهد گام ز سیرآبی بغرق آرد سرانجام. نظامی. گوید که تو از خاکی ما خاک توئیم اکنون گامی دو سه بر ما نه، اشکی دو سه هم بفشان. خاقانی. گام در صحرای دل باید نهاد ز آنکه درصحرای گل نبود گشاد. مولوی
قدم گذاشتن. قدم برداشتن: تا خواجه احمد حسن زنده بود گامی فراخ نیارست نهاد. (تاریخ بیهقی). آنها که پای در ره تقوی نهاده اند گام نخست بر در دنیا نهاده اند. عطار. چو آب از اعتدال افزون نهد گام ز سیرآبی بغرق آرد سرانجام. نظامی. گوید که تو از خاکی ما خاک توئیم اکنون گامی دو سه بر ما نه، اشکی دو سه هم بفشان. خاقانی. گام در صحرای دل باید نهاد ز آنکه درصحرای گل نبود گشاد. مولوی